وخداوند عشق را آفرید |
|||||||||||||||||||
چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:, :: 12:27 :: نويسنده : sara
و، ای کاش دیوانه بودم تا ازاد و سلامت باشم؛ آزاد از تنهایی و سلامت از دانستن، زیرا آن ها که ما را می فهمند، چیزی را از وجودمان به بندگی و اسارت می برند. چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:, :: 12:25 :: نويسنده : sara
و وقتی شادی ام متولد شد، او را بر بازوانم نگاه داشته، بر بام خانه ایستادم و فریاد برآوردم: سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:, :: 15:41 :: نويسنده : sara
بگوید بر گورم بنویسند زندگی را دوست داشت
ولی ان را نشناخت
مهربون بود ولی مهر نورزید
طبیعت را دوست داشت ولی از ان لذت نبرد
در ابگیر قلبش جنب وجوشی بود ولی کسی بدان راه نیافت
در زندگی احساس تنهایی مینمود ولی هرگز دل به کسی نداد
و خلاصه بنویسید
زنده بودن را برای زندگی دوست داشت
نه زندگی را برای زنده بودن
![]() سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:, :: 15:35 :: نويسنده : sara
گرم و زنده بر شنهای تابستان سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:, :: 14:56 :: نويسنده : sara
گــاهي دلم تفـــريح ناسالم ميخواهد ...
مثل فكر كردن به تـــو ...
سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:, :: 14:19 :: نويسنده : sara
وادی عشق سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:, :: 13:16 :: نويسنده : sara
و خدا تنها بود
خداوند بارگاهش را آفرید
ولی بارگاهش خالی بود
خداوند فرشتگانش را آفرید
ولی فرشتگانش بی احساس بودند
خداوند دنیا را آفرید
ولی دنیا ساکن بود
خداوند زمین را آفرید
ولی زمین بی حاصل بود
خداوند دریاها را آفرید
ولی دریاها بدون موج بودند
خداوند گیاهان را آفرید
ولی گیاهان بی برگ بودند
خداوند مرد را آفرید
ولی مرد تنها بود
خداوند زن را آفرید
ولی زن تنها بود
وخداوند چیزی جدید آفرید
بارگاهش شلوغ شد
فرشتگانش با احساس شدند
دنیا به جنب و جوش افتاد
زمین به بار نشست
دریاها مواج شدند
مرد و زن یار یکدیگر شدند
آن چیز جدید عشق بود
خداوند عشق را آفریده بود
و خداوند برای تمام مخلوقاتش عشق را آفریده بود
ادامه مطلب ... دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:, :: 2:8 :: نويسنده : sara
میتــرســم… کسـی بــوی ِ تنـت را بگیــرد نغمــه ِ دلـت را بشنــود و تو خــو بگیــری به مـــآنـدنـش!!! چـه احســآس ِخـط خطــی و مبـهـمـ یسـت! ایــن عــآشقــآنـه هــآی حســود مــن … دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:, :: 1:59 :: نويسنده : sara
دشت ها نام تو را می گویند دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:, :: 1:56 :: نويسنده : sara
مشتِ من را وا کن؛ قلب من را با خود ، راهی دریا کن. حسِ من را دریاب، قلب من را حس کن؛ شعرک من کال است تو بیا ، یا اینکه ، پخته اش با غم کن هر چی خواهی می کن لیک جانا یک روز در شبی یا صبحی ، یا که ظهری مرموز مشتِ من را وا کن، قلب من را با خود، راهی دریا کن. درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها
![]() نويسندگان
|
|||||||||||||||||||
![]() |