وخداوند عشق را آفرید
 
 
چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:, :: 12:27 ::  نويسنده : sara

 و، ای کاش دیوانه بودم تا ازاد و سلامت باشم؛

آزاد از تنهایی و سلامت از دانستن،

زیرا آن ها که ما را می فهمند،

چیزی را از وجودمان به بندگی و اسارت می برند.



چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:, :: 12:25 ::  نويسنده : sara

 و وقتی شادی ام متولد شد، او را بر بازوانم نگاه داشته، بر بام خانه ایستادم و فریاد برآوردم:
ـ بیایید همسایگانم، بیایید و ببینید که امروز شادی در من متولد شد. بیایید و این شادمانی را که بر خورشید می خندد بنگرید.
اما هیچ یک از همسایگانم برای دیدن شادی ام نیامدند، و من سخت حیران بودم.

هفت ماه، هر روز از بام خانه ، شادی ام را بر همه اعلام می کردم، و باز هم هیچکس اعتنایی نکرد. و من و شادی ام تنها بودیم، ناخواسته و نادیدنی .
پس شادی ام رنگ پریده و خسته رشد کرد، زیرا هیچ قلبی به جز قلب من مهرش را در خود پذیرا نبود و هیچ لبی، لب هایش را نبوسید.
سپس شادی ام از تنهایی جان سپرد.

و اکنون، شادی مرده ام را با خاطره ی اندوه مرده ام به یاد می آورم.
اما خاطره، برگ پاییزی است کوتاه زمانی در باد زمزمه می کند و دیگر هیچ نمی شنود .



سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:, :: 15:41 ::  نويسنده : sara

 بگوید بر گورم بنویسند

زندگی را دوست داشت
ولی ان را نشناخت
مهربون بود ولی مهر نورزید
طبیعت را دوست داشت ولی از ان لذت نبرد
در ابگیر قلبش جنب وجوشی بود ولی کسی بدان راه نیافت
در زندگی احساس تنهایی مینمود ولی هرگز دل به کسی نداد
و خلاصه بنویسید
زنده بودن را برای زندگی دوست داشت 
نه زندگی را برای زنده بودن
 بر سنگ قبر من بنویسید...


سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:, :: 15:35 ::  نويسنده : sara

 گرم و زنده بر شنهای تابستان
زندگی را بدرود خواهم گفت
تا قاصد میلیون ها لبخند گردم تابستان مرا ...
در بر خواهد گرفت و دریا دلش را خواهد گشود... 

زمان در من خواهد و من بر زمان خواهم خفت.



سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:, :: 14:56 ::  نويسنده : sara

 گــاهي دلم تفـــريح ناسالم ميخواهد ...

 

مثل فكر كردن به تـــو ...

 



سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:, :: 14:19 ::  نويسنده : sara

 وادی عشق 
خیال کردم توهم درد آشنایی
به دل گفتم توهم همرنگ مایی
خیال کردم توهم دروادی عشق
اسیر حسرت و رنج وبلایی
ندونستم تو بی مهرو وفایی
نفهمیدم گرفتار هوایی
ندونستم پس دیدار شیرین
نهفته چهره تلخ جدایی

تو که گفتی دلت عاشق ترین
دلت عاشق ترین قلب زمین
همیشه مهربونه با دل من
برای قلب تنهام همنشینه
چرا پس به تیغ بی وفایی
شده قربانیت بی خون بهایی
نفهمیدی امید نا امیدی
رها کردی دلم رفتی کجایی
زبس ازار دادی روزو شب دل
دل دیوانه ام آخر شد عاقل
دل غافل شد عاقل دست برداشت
ز امید خیالی خام و باطل



سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:, :: 13:16 ::  نويسنده : sara

و خدا تنها بود

 

خداوند بارگاهش را آفرید

 

ولی بارگاهش خالی بود

 

خداوند فرشتگانش را آفرید

 

ولی فرشتگانش بی احساس بودند

 

خداوند دنیا را آفرید

 

ولی دنیا ساکن بود

 

خداوند زمین را آفرید

 

ولی زمین بی حاصل بود

 

خداوند دریاها را آفرید

 

ولی دریاها بدون موج بودند

 

خداوند گیاهان را آفرید

 

ولی گیاهان بی برگ بودند

 

خداوند مرد را آفرید

 

ولی مرد تنها بود

 

خداوند زن را آفرید

 

ولی زن تنها بود

 

وخداوند چیزی جدید آفرید

 

بارگاهش شلوغ شد

 

فرشتگانش با احساس شدند

 

دنیا به جنب و جوش افتاد

 

زمین به بار نشست


دریاها مواج شدند

 

مرد و زن یار یکدیگر شدند

 

آن چیز جدید عشق بود

 

خداوند عشق را آفریده بود

 

و خداوند برای تمام مخلوقاتش عشق را آفریده بود

 


 



ادامه مطلب ...


دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:, :: 2:8 ::  نويسنده : sara

 

میتــرســم…

کسـی بــوی ِ تنـت را بگیــرد

نغمــه ِ دلـت را بشنــود

و تو خــو بگیــری به مـــآنـدنـش!!!

چـه احســآس ِخـط خطــی و مبـهـمـ یسـت!

ایــن عــآشقــآنـه هــآی حســود مــن …




دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:, :: 1:59 ::  نويسنده : sara

 دشت ها نام تو را می گویند 
کوه ها شعر مرا می خوانند 
کوه باید شد و ماند 
رود باید شد و رفت 
دشت باید شد و خواند 
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز 
در تو دمسردی پاییز که چه ؟
حرف را باید زد 
درد را باید گفت 
سخن از مهر من و جور تو نیست 
سخن از تو 
متلاشی شدن دوستی است 
و عبث بودن پندار سرورآور مهر 
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی 
یا غرق غرور ؟
سینه ام اینه ای ست 
با غباری از غم 
تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار 
آشیان تهی دست مرا 
مرغ دستان تو پر می سازند 
آه مگذار ، که دستان من آن 
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی ها بسپارد 
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد 
من چه می گویم ، آه 
با تو اکنون چه فراموشی هاست 
با من اکنون چه نشستن ها ، خاموشیها ست 
تو مپندار که خاموشی من 
هست برهان فرانموشی من 



دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:, :: 1:56 ::  نويسنده : sara

 

مشتِ من را وا کن؛

قلب من را با خود ، راهی دریا کن.

حسِ من را دریاب،

قلب من را حس کن؛

شعرک من کال است

تو بیا ، یا اینکه ، پخته اش با غم کن

هر چی خواهی می کن

لیک جانا یک روز

در شبی یا صبحی ، یا که ظهری مرموز

مشتِ من را وا کن،

قلب من را با خود، راهی دریا کن.



درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان وخداوند عشق را آفرید و آدرس sara.a.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 22
بازدید ماه : 22
بازدید کل : 18392
تعداد مطالب : 45
تعداد نظرات : 14
تعداد آنلاین : 1