وخداوند عشق را آفرید
 
 
پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, :: 23:36 ::  نويسنده : sara

 خدایا مرا ببخش اگر صدایت نمیزنم!فراموشت نکرده ام... 

خدایا مرا ببخش اگر چیزی از تو نمی خواهم! همه چیز را از تو گرفته ام... 

خدایا مرا ببخش اگر طنابم را گسسته ام! پوسیده بود محکمترش را می خواهم... 

خدایا مرا ببخش اگر به سوی دیگری میروم! در این سو ره یافتگان کمترند...

خدایا مرا ببخش اگر آتش عشقت را با اشک هایم بیرون می رانم! دارم شعله ور می شوم... 

خدایا مرا ببخش اگر خودپرستم! در وجودم تو را یافته ام... 

خدایا مرا ببخش اگر به دنیا دل بسته ام! در شوره زارش رد تو را می جویم... 

خدایا مرا ببخش اگر در عشقت کفر می گویم! قلبم گنجایش این همه رحمت را ندارد... 

خدایا مرا ببخش اگر چشمانم را بسته ام! میخواهم امشب خواب تو را ببینم... 

 



پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, :: 23:34 ::  نويسنده : sara

 http://up.paypersell.bz/uploads/1334923199.gif



پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, :: 22:49 ::  نويسنده : sara

 خدایا!

 

ذات توعشق است.

 

صورت توعشق است.

 

رنگ وجان مایه توعشق است.

 

وجان من.

 

کتابی ست که

 

پیام عشق رادرآن تحریرکرده ای.

 



پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, :: 21:38 ::  نويسنده : sara

 دلتنگم...دلتنگ روزهای با هم بودنمان ...دلتنگ تو...دلتنگ من...دلتنگ لبخندهایمان

 

 

دلتنگ صدایی هستم که هربار مرا به نام صدا می زد

و چشم هایی که هر بار خیره به  من می ماند

 

 

 

 

 

دلتنگ دست هایی هستم که نوازشگرم بود وشانه هایی که تکیه گاه دلتنگیم...!

 

 

 

 

دلتنگم...دلتنگ ِتو...

 

 

 

اما امروز نه دستی هست که نوازشم کند

و نه شانه ای که تکیه گاهی باشد برای دلتنگیَم...!

 

 

 

 

امروز عجیب دلتنگم و تو نیستی...

 

امروز می خواهمت و تو نیستی...

 

امروز چشم هایم تو را می خواهد،لب هایم نام تو را فریاد می زند،

و دستانم عجیب دلتنگ لمس ِ دست های گرم توست...

 

اما تو نیستی.....

 



سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:, :: 1:0 ::  نويسنده : sara

 می خواهم با کسی بروم که دوستش می دارم ( برتولت برشت )

 

می خواهم با کسی بروم که دوستش می دارم

نمی خواهم بهای همراهی را با حساب و کتاب بسنجم

یا در اندیشه خوب و بدش باشم

نمی خواهم بدانم دوستم می دارد یا نه

می خواهم بروم با آنکه دوستش می دارم



یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:, :: 1:51 ::  نويسنده : sara

 یك روز سوراخ كوچكی در یك پیله ظاهر شد. شخصی نشست و چند ساعت به جدال پروانه برای خارج شدن از سوراخ كوچك ایجاد شده درپیله نگاه كرد.

سپس فعالیت پروانه متوقف شد و به نظر رسید تمام تلاش خود را انجام داده و نمی تواند ادامه دهد.

آن شخص تصمیم گرفت به پروانه كمك كند و با قیچی پیله را باز كرد.  پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما بدنش ضعیف و بالهایش چروك بود.

آن شخص باز هم به تماشای پروانه ادامه داد چون انتظار داشت كه بالهای پروانه باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت كنند.

هیچ اتفاقی نیفتاد!

 در واقع پروانه بقیه عمرش به خزیدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند.

چیزی که آن شخص با همه مهربانیش نمیدانست این بود که محدودیت پیله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن،  راهی بود که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه به بالهایش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پیله بتواند پرواز کند.

گاهی اوقات تلاش تنها چیزیست که در زندگی نیاز داریم.

اگر خدا اجازه می داد که بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم، به اندازه کافی قوی نبودیم و هرگز نمیتوانستیم پرواز کنیم.

من قدرت خواستم و خدا مشکلاتی در سر راهم قرار داد تا قوی شوم.

من دانایی خواستم و خدا به من مسایلی داد تا حل کنم.

من سعادت و ترقی خواستم و خدا به من قدرت تفکر و قوت ماهیچه داد تا کار کنم.

من جرات خواستم و خدا موانعی سر راهم قرار داد تا بر آنها غلبه کنم.

من عشق خواستم و خدا افرادی به من نشان داد که نیازمند کمک بودند.

من محبت خواستم و خدا به من فرصتهایی برای محبت  داد.

« من به  هر چه که خواستم نرسیدم ...

اما به هر چه که نیاز داشتم دست یافتم»

بدون ترس زندگی کن، با همه مشکلات مبارزه کن و بدان که میتوانی  بر تمام آنها غلبه کنی..



یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:, :: 1:31 ::  نويسنده : sara

 

امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم؛
 

 

 

و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه،

نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد،از من تشکر کنی.

اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.

وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی

فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛

اما تو خیلی مشغول بودی.

یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی

جز آنکه روی یک صندلی بنشینی.

بعد دیدمت که از جا پریدی. خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی ؛

اما به طرف تلفن دویدی

و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی.

 تمام روز با صبوری منتظر بودم.

با اونهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی.

متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی ،

شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی ،

سرت را به سوی من خم نکردی.

تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.

بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی.

نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟

در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛

در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...

باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم

و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی؛

و باز هم با من صحبت نکردی. موقع خواب...،فکر می کنم خیلی خسته بودی.

بعد از آن که به اعضای خونوادت شب به خیر گفتی ، به رختخواب رفتی

و فوراً به خواب رفتی .

..... اشکالی ندارد.

احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام.

من صبورم،بیش از آنچه تو فکرش را می کنی.

حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.

من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم.

منتظر یک سر تکان دادن، دعا، فکر، یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد.

خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی.

خوب،من باز هم منتظرت هستم؛

سراسر پر از عشق تو...

به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی.

آیا وقت داری که این را برای فرد دیگری هم بفرستی؟

اگر نه، عیبی ندارد، می فهمم و هنوز هم دوستت دارم. روز خوبی داشته باشی...

دوست و دوستدارت خدا



پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:, :: 15:42 ::  نويسنده : sara

 یک پنجره برای دیدن

یک پنجره برای شنیـدن
 یک پنجره که مثل حلقه ی چاهـی
 در انتهای خود به قلب زمین می رسد
 و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنـگ
 یک پنجره که دست های کوچک تنهایـی را
 از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریـم
 سرشار می کنـد
 و می شود از آنجـا
 خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کـرد
 یک پنجره برای من کافیست



چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, :: 22:4 ::  نويسنده : sara

 



چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, :: 14:32 ::  نويسنده : sara

 امروز کسی از من پرسید چند سال داری
گفتم روزهای تکراری زندگیم را که خط بزنم

کودکی چند ساله ام !!! 



صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان وخداوند عشق را آفرید و آدرس sara.a.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 45
تعداد نظرات : 14
تعداد آنلاین : 1